مصاحبه با جانباز 70 درصد قطع نخاع محسن جواهری عضو تیم ملی تیروکمان جانبازان و معلولین کشور آرپیچی زن دیروز کماندار امروز • گفتگو از:مریم عرفانیان از محله کودکیهایش میگوید از آن روزهای انقلاب، از زنجیرهای دست ساز پدر و از... یک روز با یکی از دوستان قرار گذاشتیم که عکسهای امام را در محله پخش کنیم. محله ما نزدیک پادگان بود و بیشتر افرادی که آنجا ساکن بودند افراد ارتشی و طرفدار شاه بودند؛ البته افراد انقلابی هم پیدا میشدند... عکسهای امام را تهیه کردیم و روی دیوارها و ستونهای محله پر شد از تصویر امام خمینی(ره.) در خیابان یک ستون چوبی خیلی بلند قرار داشت که به سختی از آن بالا رفتم و عکسی را در بلندترین نقطهای که دستم میرسید چسباندم. وقتی همسایهها خبردار شدند، یک جیب از طرف نیروی انتظامی آمد و تمام عکسها را از روی دیوارهای محل جمع کرد. اما سربازها هرکاری کردند نتوانستند از ستون چوبی بالا بروند و عکس را بکنند. تا اینکه از پادگان ماشین مخصوصی (جرثقیل) آمد و ستون را از زمین بیرون کشید و با خود برد. من و دوستم کلی به آنها خندیدیم...” پس از انقلاب به چه کاری مشغول بودید؟ با کاری که پدرم داشت از همان کودکی علاقه خاصی به ائمه(ع) در وجودم شکل گرفته بود. ایشان سازنده زنجیرهای هیئتهای زنجیرزنی بود و من نیز به پدر کمک میکردم. حتی از کشورهای خارج برای ساختن زنجیرها سفارش میگرفتیم. چه شد که به جبهه رفتید؟ 16 ساله که بودم عضو بسیج محله شدم و در فعالیتهای گروهی مسجد شرکت میکردم. آنگاه که دشمن به خاک کشور تجاوز کرد؛ به عنوان یک ایرانی وظیفه خود دانستم که سهمی در دفاع از وطنم داشته باشم. با اینکه برادرهایم در جبههها حضور داشتند پدر ومادرم را راضی ساختم. سه ماه آموزشی را در بجنورد گذراندم و سال 61 به عنوان آرپی چی زن به فکه اعزام شدم. بهترین خاطرهای که از منطقه دارید بیان کنید. قبل از شروع عملیات گروهان ما داخل قرارگاهی مستقر بود که تا خط مقدم فاصله زیادی نداشت. همیشه در حالت آماده باش بودیم؛ چرا که هواپیماهای جنگی دشمن برای شناسایی به منطقه میآمدند. جلوتر از محل قرارگاه پایگاهی موشکی بود. یک روز هواپیمای دشمن از روی پایگاه ارتفاع گرفت و از بالای سرمان عبور کرد. پایگاه هواپیما را مورد هدف قرار داد،هنوز موشک به هواپیما اصابت نکرده بود که خلبان عراقی خود را بیرون پرت کرد و چتر نجاتش باز شد. اما موشک به هواپیما اصابت نکرد و کمی جلوتر در رمل سقوط کرد. بچههای قرارگاه که اکثرا نوجوان بودند از شوق دستگیر کردن خلبان عراقی بدون پوشیدن کفش و برداشتن اسلحه از یکدیگر پیشی گرفتند و به سوی مکانی که خلبان سقوط کرده بود دویدند. وقتی به او رسیدند دور تا دورش ایستادند. خلبان عراقی با دیدن آنها چون بید میلرزید، دستهایش را بالا برد و به آرامی ایستاد و شروع به “ادخیل” گفتن کرد. بچهها با خوشحالی او را به داخل قرارگاه کشاندند و سپس به ماشینی که اسرا را به عقب منتقل میکرد، انتقال دادند. تازه زمانی که خلبان را به قرارگاه بردیم متوجه شدیم که بدون اسلحه کسی را با هیبتی قوی هیکل اسیر ساختیم که با اسلحه کمریاش حریف همهمان میشد. گفتید که برادر بزرگتان نیز در جبهه حضور داشتند؟ بله، قبل از رفتنم به جبهه ایشان همیشه از صحنههایی که دیده بود برایم تعریف میکرد. از رزمهای شبانه، از ایمان بچهها که با کمی تجهیزات جنگی در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح ایستادگی میکردند. اما تا زمانیکه خودترس را در چهره آن خلبان عراقی ندیده بودم یقین پیدا نکردم. آنجا دریافتم که قدرت ایمان بر همه چیز غلبه میکند و هدف مقدس بچهها باعث شد که چشمان خلبان عراقی بسته شود. نحوه مجروحیتتان را بیان کنید؛ 21 فروردین سال 62 دو روز پس از عملیات والفجر یکی از دوستانم به وسیله اصابت ترکش مجروح شد. او را به داخل آمبولانس منتقل کردم و لحظه بازگشت به سنگر خمپارهای درست در کنارم بر زمین فرود آمد و موج انفجارش مرا به سمتی پرت کرد.پس از گذشت مدتی کوتاه متوجه شدم که ترکش به بدنم اصابت کرده و پاهایم جمع شده و هرچه به آنها دست میزنم چیزی احساس نمیکنم. از همان لحظات اول متوجه شدم که قطع نخاع شدهام اما آگاهی کاملی از وضعیت قطع نخاعی نداشتم. چگونه با این وضعیت کنار آمدید؟ 17 ساله بودم،پروردگار قسمتی از بدنم را گرفت و اما جای آن روحیهای بالا به من عطا فرمود. مادرم علاقه خاصی به من داشت. آن وقت که متوجه شده بود قطع نخاع شدم و دیگر نمیتوانم راه بروم،به بیمارستان 502 تهران برای ملاقاتم آمد. آنقدر روحیه گرفته بودم که با دیدن مادر شروع به خندیدن کردم، حس کردم ناراحتی درونیاش برطرف شده و او نیز خندید. چطور به ورزش روی آوردید؟ پس از کمی بهبودی که برای اولین بار میخواستم بر روی ویلچر بنشینم، فکر کردم چگونه میتوان با دستها تمام کارها را انجام داد؟ یک روز یکی از جانبازانی که در بیمارستان بستری بود روی ویلچر نشست و به تنهایی هه کارهایش را انجام داد آن وقت بود که به خودم نهیب زدم با این دستها هرکاری میتوان کرد. پس از آن در مرکز توانبخشی، جانبازانی را که بسکتبال بازی میکردند دیدم و به این رشته علاقهمندشدم. گاهی در روز سه ساعت تمرینات ورزشی انجام میدادم. سپس برای عضویت در تیم ملی بسکتبال انتخاب شدم و در چندین مسابقه شرکت کردم. اما از آغاز فعالیت ورزشی علاقه خاصی به رشته تیروکمان که در تهران راهاندازی شده بود داشتم. زمانی که فهمیدم این رشته به مشهد راه پیدا کرده جزء اولین کسانی بودم که در تیروکمان ثبت نام کردم. چرا تیروکمان را انتخاب کردید؟ باانجام تمرینات ورزشی این رشته و با مرور زمان توانایی ذهن انسان بالا میرود. تیروکمان تمرکز بسیار بالایی میخواهد واین مسئله برایم بسیارجالب بود. شاید هم به خاطر شباهت آن به مسئولیتم که آرپیچی زن جبهه بودم. چه مشکلاتی در ادامه ورزش پیش رو داشتید؟ ورزش جانبازان ویلچری سختیهای فراوانی نسبت به ورزش افراد سالم دارد. کمبودها و محدودیتها باعث شده که ورزش جانبازان، ورزشی ویژه باشد. به هرحال هر رشته یکسری امکانات خاص خود را میخواهد.برای هر ورزش نیاز به ویلچرهای مخصوص همان رشته را داریم. حدود 15 سال است که ورزش می کنم تا زمانی که بسکتبال بازی میکردیم در زمین آسفالت مجموعه توانبخشی امام خمینی(ره) در زیر آفتاب تمرین میکردیم. مدتی هم تمرینات تیروکمان را در زمین آستان قدس انجام میدادیم و زمانی هم در زمین چمن پارک ملت؛ هنوز برای تمرینات ورزشی جانبازان سالن مخصوصی نداریم. به عنوان کسی که عضو تیم ملی تیروکمان جانبازان هستم، با هزینه شخصی خود تیروکمان چند میلیونی را خریداری میکنم تا بتوانم در سطح حرفهای کار کنم. تجهیزات ورزشی که از سوی مسئولین در اختیارمان قرار میگیرد در حد متوسط است. تا به حال چه مقامهایی کسب کردهاید؟ در رشته تنیس روی میز دارای مقامهایی در سطح شهرستان مشهد هستم و چندین مرتبه نیز در بسکتبال صاحب مقام کشوری شدم اما هدف اولیه من همان تیروکمان بود که ازسال 78 شروع کردم و تاکنون دارای مقامهای کشوری هستم و عضو تیم ملی جانبازان ومعلولین. بهترین خاطره ورزشیتان را بیان کنید. در یکی از مسابقات قهرمانی کشور بیمار شدم و چون تیم تیروکمان قدرت تمرکز بالایی میخواهد، نتوانستم از قدرت وجودیام استفاده کنم. بالاخره به هر ترتیبی توانستم رتبه پایینی به دست آورم و به دور حذفی برسم. همسرم شب همان روز تلفن زد و از پیشروی مسابقات پرسید. زمانی که متوجه شد بیمار هستم گفت به حرم امام رضا(ع) میرود و برایم دعا میکند. روز بعد با وجود حریفهایی قوی به خود روحیه دادم. قبل از رفتن به زمین، همسرم تلفن زد و از من خواست که از لحظه ورودم به خط مسابقات او را مطلع سازم تا برایم دعا کند. خلاصه باشروع مسابقات از یک کنار تمام حریفان را پشت سر گذاشتم و به فینال رسیدم. در آخرین لحظه فینال به همسرم اندیشیدم و احساس کردم که تصویرم را از تلویزیون مینگرد و در دل برایم دعا میکند. گویی همان فکر به من روحیهای چند برابر داد و با اینکه اصلا حواسم به تیراندازی نبود، سه تیر آخر رها شده از کمان درست به هدف چسبید. این همراهی همسرم در تمام شرایط زندگی برایم شیرینترین خاطره است. • روزنامه رسالت
|